مثلن دستهایم را جای گردنبندِ دعا بیندازم دورِ گردنت
چشم هایم را بدوزم بهت تا چشم نخوری
و با نفسهایم گَردِ جوانی بپاشم به چهرهات
عطر همیشگیم مشامت را پر کند و لبخندم چشمهایت را کور و صدای نفسهایم گوشهایت را کر!
و تو باز بگویی
"از این فاصله بیشتر دوستت دارم
حتا خوابش را هم نمیدیدم یک روزی نفسم با نفسهای ماه قاطی شود و انقد سرشار از نزدیک تماشایش کنم و باز سیر نشوم"
و من از برق چشمهات و روشنیِ پوستت و جوان تر شدنِ آنیات ناخوداگاه لبخند بزنم!
و بگویم "هیچوقت نگفتی چطور شد که اینطور عاشق شدی
درباره این سایت